قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود. گفتم او را چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت. گفتم آیا خبری از کوی نگارم داری؟
لب گشود گفت اینبار آمدم تاخبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم ازتو زندگی چیست؟
عشق کجاست؟ و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟ گفتمش پس بشنو آنچه من میگویم وببر آن را نزد او
بی کم و کاست، زندگی را هرکس به طریقی بیند… یکی از دل… یکی ازعقل… یکی از احساس… دیگری با شعر…
آن یکی با پرواز! زندگی حس غربت مرغان مهاجر و تو به آن یار بگو: زندگی باران است. زندگی دریاست.
زندگی یاس قشنگی است که دل میبوید! زندگی راز شگفتی است که جان میجوید!
زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و عشق… غرق دریا شدن است.
☆ادامه مطلب☆
تعداد بازدید مطلب : 255